اولین
جایی که گالیور در سفرهایش از آنجا سر در میآورد سرزمین لیلیپوتهاست. سرزمینی که
همه چیز از جمله حیوانات، درختها و آدمها ابعاد مینیاتوری دارند. طوری که قدِ بلندقامتترین
انسانهایش از انگشت میانی گالیور فراتر نمیرود. گالیور خیلی زود میفهمد که کوچکی
ابعاد اهالی لیلیپوت به هیچ عنوان خدشهای به اعتماد به نفسشان وارد نکرده. کاملا
خلافِ آن، چیزی که به کثرت در سرزمین لیلیپوتها پیدا میشود تکبر و غرور است. آنها
چند برابر مردم دیگر غرور دارند و شاهشان هم که یکی دو سانتیمتر از بقیه بلندتر است
از همه مغرورتر. اعتماد به نفس آنها به قدری زیاد است که گالیور را با نخ و سوزن به
بند اسارت میکشند و صلحجو و پخمه بودن او را به حساب عظمت و قدرت خودشان میگذارند.
در آخر این پادشاهشان است که تصمیم میگیرد با آزادی مشروط گالیور لطف و سخاوت ملکوتیاش
را برای عالمیان به معرض نمایش بگذارد. او در سند آزادی گالیور را با توصیف خودش اینگونه
شروع میکند: «من، گولباستومارن اولام گوردیلشوفین موللی اوللی گو- مقتدرترین امپراطور
لیلیپوت، شاهِ شاهان که وجودش مایه آرامش خاطر و وحشت عالم است و مرزهای مملکتش تا
دورترین گوشههای جهان گسترده شده، (حدودا بیست کیلومتر) بلندقامتتر از همهی فرزندانِ
آدم، او که پاهایش به مرکز زمین میرسند و سرش طاقِ آسمان را میخراشد، کسی که به تکان
سرش پای همه پادشاهان به لرزه میافتد و،...» حدسش راحت است که توصیفِ شاهِ شاهان از
خودش به همینجا ختم نمیشود و چندین سطر دیگر ادامه دارد.
اطراف
ما مصداق پادشاه لیلیپوت کم نیست، اما حافظ ناظری این روزها با مصاحبهها و جوابیهنویسیهایش
در روزنامه و فیسبوک گوی سبقت را از همه ربوده و خود را به عنوان لایقترین فرد برای
پادشاهی نشان داده. هر چند لازم است که انتقادی از مسئولین و رسانهها انجام بدهم که
متاسفانه با بیمهری آنها اهمیتی که درخور حافظ ناظری بود به او نشان داده نشد و تاجگذاری
پادشاه زیاد برای کسی مهم نشد. با اینکه خودم آگاهم با نوشتن این نامه جانم را در دست
گرفتم. آنطور که چندروز پیش در صفحهی بسیار رسمی فیسبوک «این چند نفر» و «ان صفحهی» کذایی را با توسل جستن
به «یکی از مدیران ارشد فیسبوک» در صورت اینکه از خانوادهی بسیار محترم ناظری عذرخواهی
نکنند تهدید به حذف کرد، لاجرم پس از خواندن این نوشته هم با آشناهایی که در CIA و NSA دارد دستور به سر به نیست
کردن من میدهد. ولی اگر این چند سطری که خواهید خواند را نمینوشتم به هیچ عنوان نمیتوانستم
با وجدانی آسوده شبها سر بر بالین بگذارم.
----
وقتی
گزارش ایسنا از مصاحبهتان با CNN را با عنوان "میخواهم مولانا را به
اندازه شکسپیر مشهور کنم" خواندم، اولین بار نبود که دهانم از حیرت باز ماند.
یک لحظه هم هدر ندادم و بلافاصله نماز شکر برگزار کردم. از خودم پرسیدم نکند نامش مسیح
ناظری است شکسته نفسی میکند خودش را حافظ صدا میزند؟ اما انگار راست است، بخت با ما
و حضرت مولانا یار بوده که یگانه نجاتدهندهی موسیقی در ایران ظهور کرده. نمیدانید
که چه شانسی آوردیم که شما در چین به دنیا نیامدید، و اگرنه میخواستید با اجرای کنسرت
روی دیوار بزرگ چین که از کرهی ماه هم قابل رویت است، آنرا به جهانیان نشان دهید.
حتما
به من حق میدهید که وقتی انتقادهای آن فرد گستاخ و گمنام به اسم هوشنگ کامکار را
از شما خواندم از عصبانیت خونم به جوش آمده باشد. آخر این فرد چه طور به خود اجازه
داده اینطور گستاخانه با شما حرف بزند؟ اگر اسم ایشان هم یادم مانده به لطف همکاریهای
ایشان با استاد بزرگ شوالیه شهرام ناظری (دارندهی افتخار همراهی شما در گرفتن نشان
لیاقت از دانشگاه هاروارد و در پیادهرو، در وقتِ شام و چندین جای دیگر) بوده. بنده
حتی تحقیق کردم و از منابع نزدیکی به این فرد گمنام شنیدم که ایشان بر خلاف باور شما
به تمام اثر دسترسی داشته اما بعد از بیست دقیقه گوش کردن به ادوات تحریر شما (یاهه
هاه های هه ههه ههی) سر درد مانعشان شده و نتوانستند به اثر آنطوری که لایقش است گوش
دهند. بنده از طرف ایشان عذر میخواهم. اما فکر میکنم این فرد گمنام اگر بنای رقابت
با جاستین بیبر(دو مرتبه کاندید گرمی) و بریتنی اسپیرز (نُه مرتبه کاندید گرمی، و یک
بار برندهی آن) را داشتند عطای موسیقی را به لقایش میبخشیدند.
صحبت
از گرمی شد. این بندهی حقیر شما مثل خیلی چیزهای دیگر مربوط به شما آخر هم نفهمیدم
که چه شد. به هر حال کاندید شدن و نشدن شما را تبریک و تسلیت میگویم. وقتی که متوجه
شدم به دلایل سیاسی مانع از کاندید شدن و نشدن شما شدند خیلی ناراحت شدم. آن عکسی که
در اینستاگرم گذاشتید و از لجاجت بیگانگان با مایهی فخر فرهنگ ایرانی به دلایل سیاسی
پرده برداشتید دلم را ریش کرد. مخصوصا آن هشتگ #Sarrow و #Peace که زیرشان نوشتید. اگر بعد از
چهارده سال زندگی در نیویورک املای لغتِ sorrow هم نمیدانید ایراد از شما نیست.
تقصیر آن غربتیهاست که با دسیسهچینی طوری حروف را کنار هم چیدند تا سواد شما را زیر
سوال ببرند. ترتیبی بدهید که آشناهایتان در آکسفورد و لانگمن و باقی جاها املای لغتهای
انگلیسی را در دیکشنریشان به میل شما Recoqnition کنند.
بیشتر
از همه باعث تاسف است که این منتقدین تنگ نظر هیچ کدام ستایشگر استعدادِ شما در بازاریابی
و murkiting (که همچون سیمفونی ریشه در market+ing دارد و از یونان باستان به معنای
بالاتر بردن ارزش کالا از ارزش حقیقیاش و انداختن آن به مشتری میآید) نیستند. آنطور
که با مشارکت دادن نوازندههای برندهی جوایز بین المللی رکوردهای گینس را تک تک جابجا
میکنید، نام ایران را به گوش جهانیان میرسانید و علم پزشکی در حصول سردرد را جلو میبرید،
پر واضح است که حسد این افراد کمسواد را بر میانگیزید. آنها بیاطلاع هستند که چه
قدر موسیقی و فرهنگ ناشناختهی کشور کشف نشدهی ایران به امثالتان نیاز دارد. سرزمین
رومی(!) جز شما، فقط دانش بینش پژوه را در این عرصه داشت. نمیدانید چگونه وقتی که ایشان
با صدای نخراشیدهاش میخواند:«راست بگو چه کار کردی باهام پدر سوختهی بی شرف» و سمفونی
فیلارمونیک لسآنجلس بینوا پشتش مینواختند از افتخار اشک در چشمانم حلقه زد. در صورت
تک تک اعضای سمفونی سوالهایی از قبیل چرایی وجود انسان را میشد دید. دیدن آنها و
شنیدن ادوات تحریر شما و پدر بر اشعار مولانا جزو غرورآفرین لحظات زندگیام بودند.
انقدر به وطنم افتخار میکردم که حتی راضی بودم همینطور ناشناخته از دنیا برویم.
در آخر
فقط میخواهم خواهش کنم تا مواظب سلامت فیزیکیتان باشید. در تاریخ نوابغ زیادی همچون
ونگوگ، نیچه، بتهون و... بودهاند که بدنشان توان حمل نبوغشان را نداشت. با این وضعیت
که پیش میروید خیلی ناراحت کننده است اگر یک روز به روزگار آن انسان عالیمقام دونکیشوت
دچار شوید که آروغِ دورفهای اصطبلبان را به حساب شیپورهای خیرمقدمگویی به قصر شاهی
میگذاشت. به هر حال چه کسی دوست داشته باشد یا نه، شما از گنجینههای نایاب موسیقی
اصیل ما هستید.