۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

تاج‌گذاری حافظ ناظری و حسادت بدخواهان

اولین جایی که گالیور در سفرهایش از آنجا سر در می‌آورد سرزمین لی‌لی‌پوت‌هاست. سرزمینی که همه چیز از جمله حیوانات، درخت‌ها و آدم‌ها ابعاد مینیاتوری دارند. طوری که قدِ بلندقامت‌ترین انسان‌هایش از انگشت میانی گالیور فراتر نمی‌رود. گالیور خیلی زود می‌فهمد که کوچکی ابعاد اهالی لی‌لی‌پوت به هیچ عنوان خدشه‌ای به اعتماد به نفسشان وارد نکرده. کاملا خلافِ آن، چیزی که به کثرت در سرزمین لی‌لی‌پوت‌ها پیدا می‌شود تکبر و غرور است. آن‌ها چند برابر مردم دیگر غرور دارند و شاهشان هم که یکی دو سانتی‌متر از بقیه بلندتر است از همه مغرورتر. اعتماد به نفس آن‌ها به قدری زیاد است که گالیور را با نخ و سوزن به بند اسارت می‌کشند و صلح‌جو و پخمه بودن او را به حساب عظمت و قدرت خودشان می‌گذارند. در آخر این پادشاهشان است که تصمیم می‌گیرد با آزادی مشروط گالیور لطف و سخاوت ملکوتی‌اش را برای عالمیان به معرض نمایش بگذارد. او در سند آزادی گالیور را با توصیف خودش اینگونه شروع می‌کند: «من، گولباستومارن اولام گوردیلشوفین موللی اوللی گو- مقتدرترین امپراطور لی‌لی‌پوت، شاهِ شاهان که وجودش مایه آرامش خاطر و وحشت عالم است و مرزهای مملکتش تا دورترین گوشه‌های جهان گسترده شده، (حدودا بیست کیلومتر) بلندقامت‌تر از همه‌ی فرزندانِ آدم، او که پاهایش به مرکز زمین می‌رسند و سرش طاقِ آسمان را می‌خراشد، کسی که به تکان سرش پای همه پادشاهان به لرزه می‌افتد و،...» حدسش راحت است که توصیفِ شاهِ شاهان از خودش به همین‌جا ختم نمی‌شود و چندین سطر دیگر ادامه دارد.
اطراف ما مصداق پادشاه لی‌لی‌پوت کم نیست، اما حافظ ناظری این روزها با مصاحبه‌ها و جوابیه‌نویسی‌هایش در روزنامه و فیس‌بوک گوی سبقت را از همه ربوده و خود را به عنوان لایق‌ترین فرد برای پادشاهی نشان داده. هر چند لازم است که انتقادی از مسئولین و رسانه‌ها انجام بدهم که متاسفانه با بی‌مهری آن‌ها اهمیتی که درخور حافظ ناظری بود به او نشان داده نشد و تاجگذاری پادشاه زیاد برای کسی مهم نشد. با اینکه خودم آگاهم با نوشتن این نامه جانم را در دست گرفتم. آنطور که چندروز پیش در صفحه‌ی بسیار رسمی فیس‌بوک  «این چند نفر» و «ان صفحه‌ی» کذایی را با توسل جستن به «یکی از مدیران ارشد فیس‌بوک» در صورت اینکه از خانواده‌ی بسیار محترم ناظری عذرخواهی نکنند تهدید به حذف کرد، لاجرم پس از خواندن این نوشته هم با آشناهایی که در CIA  و NSA  دارد دستور به سر به نیست کردن من میدهد. ولی اگر این چند سطری که خواهید خواند را نمی‌نوشتم به هیچ عنوان نمی‌توانستم با وجدانی آسوده شب‌ها سر بر بالین بگذارم.
----
وقتی گزارش ایسنا از مصاحبه‌تان با CNN را با عنوان "می‌خواهم مولانا را به اندازه شکسپیر مشهور کنم" خواندم، اولین بار نبود که دهانم از حیرت باز ماند. یک لحظه هم هدر ندادم و بلافاصله نماز شکر برگزار کردم. از خودم پرسیدم نکند نامش مسیح ناظری است شکسته نفسی میکند خودش را حافظ صدا میزند؟ اما انگار راست است، بخت با ما و حضرت مولانا یار بوده که یگانه نجات‌دهنده‌ی موسیقی در ایران ظهور کرده. نمیدانید که چه شانسی آوردیم که شما در چین به دنیا نیامدید، و اگرنه میخواستید با اجرای کنسرت روی دیوار بزرگ چین که از کره‌ی ماه هم قابل رویت است، آن‌را به جهانیان نشان دهید.
حتما به من حق می‌دهید که وقتی انتقاد‌های آن فرد گستاخ و گمنام به اسم هوشنگ کامکار را از شما خواندم از عصبانیت خونم به جوش آمده باشد. آخر این فرد چه طور به خود اجازه داده اینطور گستاخانه با شما حرف بزند؟ اگر اسم ایشان هم یادم مانده به لطف همکاری‌های ایشان با استاد بزرگ شوالیه‌ شهرام ناظری (دارنده‌ی افتخار همراهی شما در گرفتن نشان لیاقت از دانشگاه هاروارد و در پیاده‌رو، در وقتِ شام و چندین جای دیگر) بوده. بنده حتی تحقیق کردم و از منابع نزدیکی به این فرد گمنام شنیدم که ایشان بر خلاف باور شما به تمام اثر دسترسی داشته اما بعد از بیست دقیقه گوش کردن به ادوات تحریر شما (یاهه هاه های هه ههه ههی) سر درد مانع‌شان شده و نتوانستند به اثر آنطوری که لایقش است گوش دهند. بنده از طرف ایشان عذر میخواهم. اما فکر میکنم این فرد گمنام اگر بنای رقابت با جاستین بیبر(دو مرتبه کاندید گرمی) و بریتنی اسپیرز (نُه مرتبه کاندید گرمی، و یک بار برنده‌ی آن) را داشتند عطای موسیقی را به لقایش می‌بخشیدند.
صحبت از گرمی شد. این بنده‌ی حقیر شما مثل خیلی چیز‌های دیگر مربوط به شما آخر هم نفهمیدم که چه شد. به هر حال کاندید شدن و نشدن شما را تبریک و تسلیت میگویم. وقتی که متوجه شدم به دلایل سیاسی مانع از کاندید شدن و نشدن شما شدند خیلی ناراحت شدم. آن عکسی که در اینستاگرم گذاشتید و از لجاجت بیگانگان با مایه‌ی فخر فرهنگ ایرانی به دلایل سیاسی پرده برداشتید دلم را ریش کرد. مخصوصا آن هشتگ #Sarrow و #Peace که زیرشان نوشتید. اگر بعد از چهارده سال زندگی در نیویورک املای لغتِ sorrow هم نمیدانید ایراد از شما نیست. تقصیر آن غربتی‌هاست که با دسیسه‌چینی طوری حروف را کنار هم چیدند تا سواد شما را زیر سوال ببرند. ترتیبی بدهید که آشناهایتان در آکسفورد و لانگمن و باقی جاها املای لغت‌های انگلیسی را در دیکشنری‌شان به میل شما Recoqnition کنند.
بیشتر از همه باعث تاسف است که این منتقدین تنگ نظر هیچ کدام ستایشگر استعدادِ شما در بازاریابی و murkiting  (که همچون سیمفونی ریشه در market+ing دارد و از یونان باستان به معنای بالاتر بردن ارزش کالا از ارزش حقیقی‌اش و انداختن آن به مشتری می‌آید) نیستند. آنطور که با مشارکت دادن نوازنده‌های برنده‌ی جوایز بین المللی رکوردهای گینس را تک تک جابجا میکنید، نام ایران را به گوش جهانیان می‌رسانید و علم پزشکی در حصول سردرد را جلو میبرید، پر واضح است که حسد این افراد کم‌سواد را بر می‌انگیزید. آن‌ها بی‌اطلاع هستند که چه قدر موسیقی و فرهنگ ناشناخته‌ی کشور کشف نشده‌ی ایران به امثالتان نیاز دارد. سرزمین رومی(!) جز شما، فقط دانش بینش پژوه را در این عرصه داشت. نمیدانید چگونه وقتی که ایشان با صدای نخراشیده‌اش میخواند:«راست بگو چه کار کردی باهام پدر سوخته‌ی بی شرف» و سمفونی فیلارمونیک لس‌آنجلس بی‌نوا پشتش مینواختند از افتخار اشک در چشمانم حلقه زد. در صورت تک تک اعضای سمفونی سوال‌هایی از قبیل چرایی وجود انسان را میشد دید. دیدن آن‌ها و شنیدن ادوات تحریر شما و پدر بر اشعار مولانا جزو غرورآفرین لحظات زندگی‌ام بودند. انقدر به وطنم افتخار می‌کردم که حتی راضی بودم همینطور ناشناخته از دنیا برویم.
در آخر فقط میخواهم خواهش کنم تا مواظب سلامت فیزیکی‌تان باشید. در تاریخ نوابغ زیادی همچون ون‌گوگ، نیچه، بتهون و... بوده‌اند که بدنشان توان حمل نبوغشان را نداشت. با این وضعیت که پیش می‌روید خیلی ناراحت کننده است اگر یک روز به روزگار آن انسان عالی‌مقام دون‌کیشوت دچار شوید که آروغِ دورف‌های اصطبل‌بان را به حساب شیپورهای خیرمقدم‌گویی به قصر شاهی میگذاشت. به هر حال چه کسی دوست داشته باشد یا نه، شما از گنجینه‌های نایاب موسیقی اصیل ما هستید.

۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه

بی‌شخصیت

صادقانه‌ترین "من" را موقعی تحویل میگیرید که در حال تماشای فوتبال هستم. بین چیزی که فکر میکنم و چیزی که با صدای بلند داد میزنم کمترین اختلاف وجود دارد و معمولا در حال فحش دادن هستم. طرف خطابم یا بازیکن تیم محبوبم است، یا داور، یا یکی از بازیکن‌های تیم حریف، یا تماشاچی‌ها، یا توپ جمع‌کن‌ها. یعنی کمتر کسی بدون نصیب می‌ماند. «احمق پاس بده، آشغال پاس بده، تبلیغ متحرک کاندوم پاس بده» یا اگر خیلی عصبانی باشم به انگلیسی فحش میدهم. «You piece of shit, you don’t worth two pennies and we paid 80 millions for you.» انگار از جیب پدر من پول رفته باشد. و این صرفا حرف‌هایی علی پروین‌واری است که خطاب به بازیکن‌های تیم مورد علاقه‌ام میزنم، و خدا به داد داور خودفروخته برسد.
اگر این "من"ِ صادق را با تمام بدی‌هایش افتضاح ندانیم، "من" افتضاح را وقتی میبینید که دنبال عالی‌ترین "من" آمده باشید. مثلا سر جلسه تحلیل یک کتاب وقتی که میخواهند جدی‌ترین بحث‌ها را بکنند و عمیق‌ترین نظرات را بشنوند، بیشترین چرندیات را میپرانم. به واقع رفتار ارادی‌ای نیست که بخواهم خوشمزه بازی در بیاورم، صرفا در موقعیت‌های که ازم انتظار بالایی دارند ناخوداگاه خاموش میشوم و یک چیز متضاد تحویل میدهم. حساب کنید چه قدر اینکار به ضرر من تمام میشود وقتی سر قراری میروم. مثلا اگر شخص مقابل انتظار مردِ قوی و با شعور ترجیحا قدبلند فیلم‌های سیاه و سفید دهه‌ی پنجاه را داشته باشد، قرار بعد از نیم ساعت به فرار میرسد.
همه تقصیر را هم نباید گردن من انداخت. وقتی در این موقعیت‌ها قرار میگیرم حس این را دارم که آدم‌ها دنبال شنیدن یا شناختن من نیامده‌اند. صرفا آمده‌اند تا من را با توقع‌هایشان، درون یک سری قالب از پیش تعیین کرده بگذارند و هیچ وقت قرار نبوده من واقعی بی پروا به چشم بیاید. هر وقت گزینه‌ها بین من تقلبی و من افتضاح  باشد، همیشه من افتضاح انتخاب می‌شود. هر چه قدر هم که تلاش میکنم جلوی خودم را بگیرم، مدام افتضاح‌تر میشود. مثل کسی که در مجلس ترحیم رفته باشد و هر هر بخندد.
 انتظار ندارم شما من را بفهمید. همه حق دارند کمی پیش فرض داشته باشند و این طبیعت آدم‌هاست. من هم نمیگویم پیش‌فرض داشتن آن‌ها چیز بدی است، حداقل تا وقتی معقول باشد. اصلا خودم هم با یک سری پیش فرض میروم آنجا. مثلا همین مسئله که فکر میکنم آن‌ها انتظار خاصی از من دارند قبل از اینکه ببینمشان پیش فرض است و خودم هم این را قبول دارم. از اول هم گفتم این قضیه ارادی نیست و به حس‌های من برمیگردد.
اگر تمام این "من‌ها" کنار هم قرار بگیرند، یک من بیرونی درست میشود. آدمی که سخت میشود با او ارتباط بر قرار کرد و به ندرت تمایلی در دیگران برای این کار باقی میگذارد.  منی که احتمالا از اساس وجود خارجی ندارد و خودم هم به سختی می‌توانم با آن غریبی نکنم و به عنوان خودم بشناسمش. یک آدمِ بی‌شخصیت.

۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

همه مجرم هستند تا زمانی که بیگناهی‌شان اثبات شود

مادرم بیهوده استعداد خودش را در خانه هدر داد. نظر من را بخواهید میشد به او مسئولیت دادستان کل کشور یا قوه قضاییه یا پست‌های مشابه را سپرد و مطمئن بود که تمام متخلفین دیر یا زود به سزای اعمال خودشان میرسند. من تنها کسی نیستم که به این قضیه اذعان دارد، کافی است یک مرتبه به خانه ما بیایید و سهوا شیر آب را کامل نبندید یا در یخچال را باز بگذارید، طولی نمیکشد تا خودتان هم به این قضیه اقرار کنید. اینطور نیست که اگر همان ثانیه حضور نداشته باشد که مچتان را هنگام ارتکاب به جرم بگیرد قضیه تمام شود، یا چند ساعت که از قضیه بگذرد فراموشش شود. خیر، با صبر و حوصله منتظر میشیند تا تمام افرادی که در خانه می‌آیند و میروند اسستسفار کند و گناهکار اصلی را بیابد.
 اولین مظنون را که میبیند با لبخند غیر مستقیم میپرسد، «آخرین بار کی سر یخچال رفتی؟» و اگر جواب قانع کننده‌ای بگیرد که تمام روز از اتاق بیرون نیامده یا خانه نبوده، بدون اینکه به روی او بیاورد برای چه این سوال از او پرسیده شده، دور بر محل وقوع جرم نگهبانی نفر بعد را میکشد. با کوتاه شدن لیست، شانس اینکه نفر بعدی این کار را انجام داده باشد افزایش میابد. مادرم هم حساب دستش است و مستقیم به روی طرف میزند:«هفته پیش قبل از اینکه بری مسافرت ظرف آبلیمو رو سر جاش نذاشته بودی. دقت کن.» نفر دوم که خاطره‌ای از جریان ندارد، مسئولیتی قبول نمیکند.
به هر حال مهم نیست که خودتان چه فکر میکنید. حقیقت این است که دیر یا زود بالاخره گیر میافتید. یکجا بالاخره چراغی روشن میذارید، دری باز میماند، و خطایی مرتکب میشوید. و با انکارهای نه چندان قانع کننده‌تان بدون اینکه متوجه باشید به صدر لیست مظنونین میروید. حالا دلیل محکمی پیدا شده تا مادرم شما را اطراف خانه دنبال کند و فعالیت‌های شما را زیر نظر بگیرد. ناگهان وقتی دارد خوابتان میبرد، در اتاقتان را میزند و میگوید:«بیا سر خمیر دندون رو هم نبستی، یخچال هم کار خودت بوده، همه‌تون مثل همید، یکی از یکی بریده‌تر.»
بخش عجیب ماجرا اینجاست که تکنیک‌هایش اثرگذار است. چند ساعت بعد از اینکه از خانه بیرون رفتید برای چندثانیه عرق سردی روی پیشانیتان مینشیند و خاطراتان را مرور میکنید که وقتی از خانه بیرون می‌آمدید همه چیز را سر جایش گذاشتید یا نه. بعد منطقتان برمیگردد سر جایش و به خودتان میگویید حالا چیز مهمی هم نیست اگر زیر گاز را خاموش نکرده‌اید.    
(یادآوری به خودم: کتاب‌هایم را نگاه کنم، در ابتدا مطمئن بشم "مراقبت و تنبیه: زایش زندان" سر جایش است، سپس در اولین فرصت نابودش کنم.)

۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

سازشکاری یا حذف

شش هفت سالمان بود. آن‌موقع هنوز ماهواره تابو بود و اگر مهمانی می‌آمد باید رویش پارچه می‌انداختید تا نبینند، می‌شستیم با برادرهایم کشتی‌کج نگاه میکردیم. سنی نداشتیم و راحت داستان‌های اغراق شده‌ی که به خوردمان میدادن با تمام پلات‌ها و کاراکتر‌هایش باور میکردیم. هر کداممان یک قهرمان داشتیم و دوست داشتیم پیروز شوند و اصلا خوشمان نمیامد یکی کم بیاورد و صندلی بردارد یا رفقایش را صدا بزند تا دست‌جمعی سراغ قهرمانمان بروند. بابا گاهی میگفت این‌ها راست نیستند و فقط نمایشی هم را میزنند. دریغ که قدرت انکار ما قوی‌تر از این حرف‌ها بود تا گوشمان به این حرف‌ها بدهکار باشد. درس نمی‌خواندیم، اما قید فوتبال که بیست چهار ساعت روز، هفت روز هفته در کوچه برگزار بود را میزدیم تا بعد از ظهرها مسابقات را نگاه کنیم.
همه‌جا هم انقدر پرت نبودیم، یک زبر و زرنگی‌هایی داشتیم، همان موقع متوجه میشدیم فیلمهای هندی بالیوود اغراق شده و چرند هستند. اما باز کار به کشتی‌کج‌های وطنی میرسید سوئیچ‌ها را خاموش میکردیم و می‌شستیم مثلا پهلوانان نمیمرند تماشا میکردیم. طرف دستش را میاورد بالا تا رفیقِ تبهکارش چاقوی دسته‌دار را از دو کوچه آن‌طرفتر برایش پرت کند و از قضا میرسید به دستش. حالا یا نشانه گیری و قدرت پرتاب قدیمی‌ها خوب بوده یا ما را نفهم گیر آورده بودند.
که البته همان ما را نفهم گیر آورده بودند و ما هم قضیه را میخریدیم. حالا هم بزرگ شدیم و رگه‌هایی از همان خیالبافی در سرمان ریسته شده. فکر میکنیم برای این به دنیا نیامدیم تا یک زندگی متوسط داشته باشیم و کارمند پشت میز نشین بشویم، یا سرنوشت ما قرار نیست کشاورز و آهنگر و نجار شدن باشد. اکثر ما یا قرار است نقاش و عکاس و نویسنده شویم، یا کشور را با اکتویست شدن و خبررسانی نجات دهیم. آنقدر هم خیالاتی نیستیم که فکر کنیم قرار است رئیس جمهور شویم، اما نویسنده؟ م.مودب پور و رولینگ توانستند، خُب ما هم میتوانیم. شعار هرجا میروی همین است، باید کاری را کنی که عاشقش هستی، استعدادت را پیدا کن و آن را پرورش بده، همه استعداد دارند باید پشتکار هم داشته باشی تا موفق شوی.
حالا که به دهه‌ی سوم و چهارم داریم میرسیم یا رسیدیم زندگی ناجوان‌مردانه صندلی‌اش را برمیدارد تا بر سرمان بکوید، یا آن چاقو را که از غیب افتاده را می‌خواهد از پشت در ما فرو کند. اینجا همان گره‌ی داستان است که قهرمان باید سربلند از آن بیرون بیاید یا تن به تحولی بدهد.

بقیه‌اش تعلیق و تعلیق.

۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

انقلاب پتیشن

- چیه این؟
- امضاش کن.
- چیه؟
- یه پتیشنه برای حمایت از ورود زنان به استادیوم‌های ورزشی. به بیست پنج هزار تا امضا احتیاج داریم.
- من صد در صد موافقم. به ما چه بگیم کی حق داره کی حق نداره. امضا میکنم. چه قدر امضا جمع کردید؟
- خیلی ممنون. تا الان صد و بیست هفت هزار تا امضا جمع کردیم.
- اصلا تشکر لازم نیست وظیه‌ی انسانی‌مه. پس چرا هنوز امضا دارید جمع میکنید؟
- نمیدونم، هنوز اتفاقی نیفتاده، ادامه میدیم تا ببینیم چی میشه. خب حالا بیا این رو هم امضا کن.
- این چیه؟
- امضاش کن. برای اعتراض به رفتاریه که با حیوانات تو باغ وحش‌ها میشه.
-سال پیش امضا کردیم تعطیل بشه که، پس چی شد؟
- دنبال نمیکنی قضایا رو دیگه، اون پتیشن خیلی موفقی بود.
- اگه تعطیل شدن پس چرا داریم دوباره امضا کنیم؟
- اگه پیگیر بودی میفهمیدی بحثش به شورای شهر هم رسید. اصلا جریان سیاسی کشور رو متحول کرد.
- ائه جدی؟ پس یه تاثیری هم داره این امضاها. به کجا رسید بحثش؟
- هیچی، رای گیری کردن و اکثریت با بسته شدن باغ وحش‌ها مخالفت کردن.
- ای بابا کجا موفق شدین پس؟
- همین که اسم کسایی که رای مخالف دادن رو علنی کردیم و رو سیاه شدن خودش خیلی خوبه. اینطوری مردم اهمیت رای دادن رو میفهمن.
- آره، من هم حتما  این سری شرکت میکنم.
- تموم شد اونم. ما برنده شدیم.
- خیلی عالیه. پس بالاخره این باغ وحش‌ها بسته میشن.
- نه متاسفانه، برای اینکه بسته بشن شورای شهر فقط قدم اول بود. بعد باید مجلس، ریاست جمهوری، شورای نگهبان، سپاه و کلا نظام رو عوض کنیم. دیگه باید تا الان متوجه‌ی اهمیت امضات شده باشی.
- آره، واقعا تا حالا از این زاویه بهش فکر نکرده بودم. اون پتیشن‌های مخالفت با کودکان کار، مخالفت با نژاد پرستی، مخالفت با برده‌کشی از مهاجرها، مخالف با سربازی اجباری، مخالفت با زباله انداختن در خیابان، مخالفت با رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی و... رو هم بده امضا کنم.
- از همکاری‌ات خیلی ممنونیم. یه پتیشن جدید هم تازه در آوردیم برای مخالف با سرعت کم اینترنته، اینم امضا کن

- چشم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

بقا

یه کم این عناوین دهن پرکن هستند. پوچی، ابزوردیست و... ولی همیشه ناخودآگاه توی هر چیز سمت پوچ ماجرا را دیدم. ممکن است یک مکانیزم برای فرار و تن ندادن باشد. اما فکر میکنم آزادی انتخاب و داشتن خودآگاه و... کلاهی بوده که طبیعت سر ما گذاشته، به هر حال چه فرقی میکند آدم این قضیه را بداند یا نداند. کلاهبرداری‌اش هم از همین جا شروع میشود. آدم میداند ولی چاره‌ای ندارد، باید لقمه‌ی غذا را بخورد، مثلا هر روز صبح لقمه‌ی پنیر یا هر چی را بردارد، برای بار صدم، برای بار هزارم و الی آخر بکند توی دهنش، و دوباره و دوباره هر روز صبح این کار را تکرار کند. باید سرکار برود یا به طریقی پول در بیاورد، باید سقف پیدا کند. حق انتخابش کجاست؟ یا باید قواعدش را همینطوری که هست بخواهد یا خودکشی. انگار داشتن این دو گزینه میشود حق انتخاب.
همین نوشتن و داشتن وبلاگ بدون مخاطب معنی نمیدهد. اما چه فرقی میکند یک نفر اینجا را بخواند یا صد نفر یا صد هزار نفر. آدم چند نفرشان را میشناسد و بقیه میشوند عدد. شاید هم باید با تمام وجود سعی کنم و بنویسم و برایش مخاطب جمع کنم، اما هیچ مخاطبی به دلش نگیرد اینها را بخواند. مثل مورسوی کامو که تصمیم میگیرد تن بدهد به اعدامش ولی آرزو میکند یک عالمه آدم جمع بشوند و همه از دیدن اعدامش بالا بیاورند. آن وقت میشود اسمش را گذاشت گریز از تکرار، بر هم زدن قواعد، غلبه بر پوچی.