یه کم این عناوین دهن پرکن هستند. پوچی، ابزوردیست
و... ولی همیشه ناخودآگاه توی هر چیز سمت پوچ ماجرا را دیدم.
ممکن است یک مکانیزم برای فرار و تن ندادن باشد. اما فکر میکنم آزادی انتخاب و داشتن
خودآگاه و... کلاهی بوده که طبیعت سر ما گذاشته، به هر حال چه فرقی میکند آدم این قضیه
را بداند یا نداند. کلاهبرداریاش هم از همین جا شروع میشود. آدم میداند ولی چارهای
ندارد، باید لقمهی غذا را بخورد، مثلا هر روز صبح لقمهی پنیر یا هر چی را بردارد،
برای بار صدم، برای بار هزارم و الی آخر بکند توی دهنش، و دوباره و دوباره هر روز صبح
این کار را تکرار کند. باید سرکار برود یا به طریقی پول در بیاورد، باید سقف پیدا کند.
حق انتخابش کجاست؟ یا باید قواعدش را همینطوری که هست بخواهد یا خودکشی. انگار داشتن
این دو گزینه میشود حق انتخاب.
همین نوشتن و داشتن وبلاگ بدون مخاطب معنی نمیدهد.
اما چه فرقی میکند یک نفر اینجا را بخواند یا صد نفر یا صد هزار نفر. آدم چند نفرشان
را میشناسد و بقیه میشوند عدد. شاید هم باید با تمام وجود سعی کنم و بنویسم و برایش
مخاطب جمع کنم، اما هیچ مخاطبی به دلش نگیرد اینها را بخواند. مثل مورسوی کامو که تصمیم میگیرد تن بدهد به اعدامش ولی آرزو میکند یک عالمه آدم جمع بشوند و همه از دیدن اعدامش بالا بیاورند. آن وقت میشود اسمش را
گذاشت گریز از تکرار، بر هم زدن قواعد، غلبه بر پوچی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر